گاهی دلم برای خودم تنگ می شود ...
شهرتم رابعی ، آخرین ماه از فصل بهار وارد معرکه بازی شدم .... یازده روزش گذشته بود و مادرم میگوید هنگام اذان ظهر بود آن موقع .... انگار جمعه هم بوده .... در این دنیا افتخار همجواری حضرت رضا نصیبم شده است .... شغلم را و سلامتیم را و تمام وجودم را از حضرتش دارم ... معلم هستم ، خوشنویسی و نقاشی یاد میگیرم و یاد میدهم ...گاهی هم قرآن و علوم و ریاضی ! ...گوشهایم با صدای خرمشهر آزاد شد ، هنوز هم آشناست ... فعلا مجردم ... همه را دوست دارم مگر دلیلی برای دوست نداشتن پیدا کنم ...
دنبال دلیل هم نمیگردم الا اینکه دلیل به دنبالم بیاید ... پس همه را مثل خودم دوست دارم ... نماز قضا ندارم .... کبوتران حرم دلم را میبرند .... صدای قرآن مرا به فکر می اندازد ...گاه گاهی اذان هم میگویم ... کمی احساس تنهایی میکنم .... ایکاش زودتر برسد ... آن کس ... آن وقت .... آن لحظه .... آن زمان ... فردا ۸/۸/۸۸ ولادت امام و پدر و برادرم است ... امروز فقط منتظر فردا هستم ... ایکاش فردا ساعتها از کار بیفتد ... ایکاش فردا تمام نشود ... ایکاش ... راستی نامم حمید است ... گاهی دلم برای خودم تنگ می شود ...